شکیلا



.چنددقیقه پیش عکسی گذاشته بود.استوری واتس اپش.

این عکس باید مال یکی دو سال پیش باشه. چشماش پر بود از حرص و غرور و خودخواهی

بازوهاش قوی بود وقتی واسه اولین بار سر گذاشتم رو شونش و بازوهاشو گرفتم همین شکلی بود.

.مث بچه ها فکر میکردم قوی ترین مرد دنیاباهامه.حواسم نبود قدرت ب زور بازو نیست که
تموم روزایی که شکستم بازوهاش قوی بود چهره توپر تری داشت و چشماش ریزتر ب نظر میرسید. وقتی میدیدمش احساس  نفرت بهم دست میداد. از بس که عذاب کشیده بودم کنار اون چشما.

. دلم میخواست برگردم ب عقب و هیچوقت  اونو تو زندگیم راه ندم.هنوزم وقتی نگام به عکسای قدیم میفتهانگار یکی قلبمو میگیره تو مشتش و فشار میده ا

ز عکسای قدیم متنفرماز تموم نگاهاش ک غرورمو خورد کرده بودم بخاطرش و خوار و حقیر بودم و هیچوقت فکر نکردم من اون دختر مغرور دوست داشتنی قوی ام؟که حالا ب این روز افتادهمن نوشتن ارومم میکرد چندسالی میشد که دست به قلم بودم و دلتنگی ها و تنهایی هامو مینوشتم اماحتی دیگه فراموشم شد که یه روزگاری نوشتن تنها همدم تنهایی هام بودانقدر خسته شده بودم که هیچی ارومم نمیکرد جز لبخندش و مهربونیاش.نمیدونم چی شد که یک باره قصه زندگیم این رنگ شد.هنوز نمیدونم چ شد که باورش کردمو گذاشتم که تحقیرم کنه.دو سه ماهی بود اخیرا که عشق بود،،خود خود عشق سرباز شده بود. دیگه اون پسر  قدیما نبود بازوهاشم دیگه مثل قبل نبودلاغر شده بود چهرش کوچیک و چشماش درشت تر لحن صداش مهربون و زلالمنتظرش میموندم تا زنگم بزنهاون دو ماه لذت بخش ترین دوران زندگیم بودوفتی که اومد و با گلای نرگسم رفتم ب دیدنشیه غرور دلنشینی داشت تو نگاهشیه غرور پر از مهربونیپر از صداقتدقیقا مثل هموم روزای اولی که توکوچه رد میشد و هنوز عاشقش نبودم . دلم میخواست فقط نگاش کنمانقد نگای چشماش کنم که خوابم ببره.اونجا بود ک طعم واقعی قدرتشو چشیدماحساس امنیت میکردمنگاهش سرشار از حس امنیت و ارامش بود. اون تونسته بود قلب منو رام کنهتموم خستگیامو دردامو من دلم میخاست ساعت ها نگاش کنم.من دوماه و دو روز عاشق بودمآروم بودم.دوروزش رو فقط خودش میدونه کی و کجادوماهش رو فقط خودم میدونم کی و کجا.من حتی  باهاش نصف خیابونای شهر روهم قدم نزدمهیچوقت زیر بارون باهاش نبودممن باهاش خرید هم نرفتم .کلی سینمای نرفتهو دور دور دور شهر تو دل شببستنی های نخوردهیه بار بیشتر باهاش پیتزا نخوردمیه بار بیشتر تو ترافیک و پشت چراغ قرمز  کنارش توماشین نبودم.کلی جیگر نخورده و تاس کبابپیتزا کشی و یه چادر نماز گلگلی بهم بدهکاربودپاستیل و لواشکایی که هیچوقت ب دستم نرسید

(البته تواون دوروز رویایی من باهاش خیابونای مشهدو قدم زدمخرید هم رفتیملواشک و بستنی و ابمیوه و چیپس هم برام خریداون دوروز جبگرو تاس کباب نخوردیم اما یه اشترودل خوردیم که.)

ما خیلی چیزا بهم بدهکار شدیماونقدر که دیگه زندگی مجال جبران بهمون نداد من قلبم این گوشه یخ کردو مرد  بیاد بازوهای پرقدرت و چشمای ریزش و تموم اخماش و دلم لک زد برای دوباره دیدن همون پسرک ریزه میزه چشم درشت مهربون که مراقب قلبم بودمن بهش یه قلب پر احساس و یه بله از ته دل  بدهکارشدم  و اون به من.یه امنیت خاطرشاید من درحال حتضر  افسرده ترین دختر دنیا.میتونستم شادترین دختر دنیا باشم کنار همون پسرک چشم درشت»!شاید اون پسرک چشم درشت میتونست خوشبخت ترین مرد دنیا بشه کنارماما نشد.بذارید روراست باشم .فکر میکنم اونی ک کم آورد  قلب من بودمن کم آوردم و .نتونستم خوشبخت ترین مرد دنیاش کنم.شاید من باید بیشتر میجنگیدم بیشتر خورد میشدم بیشتر حقیر میشدمتا بسازم پایه های زندگیمونو.اما دیگه چیزی ازم باقی نمونده بود.این روزا هرچی ک میگفت دیگه  نمیشکستممن خیلی وقته حتی گریه نکردموقتی یادش میفتم بغضم نمیگیره.دلمم تنگ نمیشه.اصلا اشتهامم بند نیومدهروزی دوتا آبنیات چوبی و یه بستنی یخی پرتقالی میخورمکشک هیچوقتدنمیخوردم اما کلی کشک میخورمدسبند درست میکنملاک میزنمموهامو  میبافمساز میزنمفیلم میبینم میخندمحتییی بازی کامپیوتری هم میکنمم عحیب ترین اتفاق زندگیم همین بود که بخوام بشینم بازی کامپیتوری کنم!!! فقط انگار  از درون سلول های بدنم دارن میترکنیه حس پوکیحبابخلأنمیدونم دلمم اصلا نمیگیرهشبا دیر میخوابم صبح خیلی زود هم بیدار میشم به هرچی میخام فکر کنم فکرم نمیادمغزم  انگار سنگینه.اندازه  ی سنگ گنده شدهحتی دیگه  هرشب مسواک هم میزنم!براامام رضا هم دلتنگ نمیشمنمازامم که اصلا نمیخونم .کلاذهمه چی خوبهدردی هم احساس نمیکنم.فقط یه چیزی تو دل و مغز و قلبم  مث یه کلاف میپیچه بهم و ازرام میده

من به خودمم خیلی بدهکارم .نه؟



امروز دارم درباره ساموئل جانسون شاعر و نویسنده قرن هجدهم می خوانم. توی کتابم نوشته که یکی از مهم ترین ثیم یا موضوعاتی که جانسون در آثارش بهش پرداخته مسئله پوچ بودن wishful thinking است. حالا wishful thinking چی هست؟ اینکه توی تخیلاتت یا توی حرف هایت آینده ای را برای خودت متصور بشوی که رسیدن بهش تا حد زیادی ناممکن باشد. جمله ای که از یکی از کتاب های جانسون در تعریف این حس و امیدی که آدم ها به خودشان می دهند نقل شده بود ذهنم را درگیر کرده.

"the hunger of imagination, which preys upon life" من اصلا کارم توی ترجمه خوب نیست (که نشان می دهد اوضاعم چه قدر خراب است چون یکی از آینده های شغلی که می توانم داشته باشم کار به عنوان مترجم است.) ولی شاید بتواند گفت معنی اش یک جورایی می شود عطش تخیلاتی که مثل انگل از زندگی ما تغذیه می کند. و بعد کتابم در توضیح این جمله گفته دیدن چیزها آن طوری که دلمان می خواهد باشند نه آن طوری که واقعا هستند.

اینکه چرا ذهنم درگیر این موضوع شده بر می گردد به اینکه تا چه حد این را به خودم ربط داده ام. برای سال ها، از وقتی که نوجوان بودم، آینده خاصی را برای خودم متصور شده ام که هر بار آمده ام یک جورایی خودم را بهش برسانم خورده ام به در بسته. این قدر بهش فکر کرده ام و این قدر بهش نرسیده ام که توی امیدی که از فکر به دست آوردن آن آینده دارم نا امیدی قوی تری دست به گریبانم شده. انگار هر چه قدر زمان جلوتر می رود افکارم محو تر می شوند و بیشتر و بیشتر غیرممکن به نظر می آیند. می دانم که احتمالا آدم های زیادی با حسی مثل مشابه من آن بیرون هستند. و دارم فکر می کنم که شاید بلاخره دست بردارم.

تا جایی که یادم می آید مهم ترین چیزی که خواسته ام این بوده که از زادگاهم بروم. بیشتر از هر چیز دیگری این شهر حالم را به هم می زند. ولی توی دنیای واقعی که ما زندگی می کنیم رفتن هیچ وقت به معنی به نتیجه بهتر رسیدن نیست. خصوصا که اطرافیان ما همه با یک لحن هشدار گونه درباره رفتن حرف می زنند. اینکه رفتن بیشتر به معنی رفتن و تباه شدن است. چون در نهایت چیزی که توی خیالت هست در انتظارت نیست و بیشتر اتفاقات بدی هستند که به خاطر خامی آدم سرش می آیند.

به خاطر همین فکر می کنم باید دست بردارم. به این فکر کنم که تا آخر عمرم توی همین شهر کوچک زندگی می کنم؛ هر چه قدر هم که ازش متنفر باشم. اینکه اگر خوش شانس باشم یک شغل متوسط گیرم می آید که کمی گلیمم را از آب بیرون بکشم؛ نه آن قدر آن طور که دلم می خواهد هر از چندگاهی بروم یک گوشه دنیا را ببینم. هر چه قدر فکر می کنم من آرزوهای خیلی بزرگی ندارم. چیزهای کوچکی می خواهم ولی نمی دانم چرا توی شرایط من آمده اند توی حیطه wishful thinking و فکر می کنم از همین چیزهای کوچک هم باید دست بکشم تا بعد نا امیدی اش کمتر باشد.

پی نوشت: اصلا کسی اینجا را می خواند یا برای خودم می نویسم؟


اسم این دوستمون منو یاد یه ماجرا انداخت

میگن طرف رفته بوده یکی از جنگ های حق علیه باطل میبینه وضع خرابه درمیره

بعد یک نفر که تازه داشته میومده ملحق بشه به سپاه اسلام تو راه می بیندش میگه کجا داری میری میگه دارم فرار میکنم برم خونه ام پیش زنم میگه اگه بری بجنگی شهید بشی اون دنیا بهت حوری میدن

میگه برو بابا یعنی میگی بخاطر یه ه» خودمو به کشتن بدم؟ من خودم تو خونه یه حوریه دارم!

نکته اش رو گرفتی اسم زنش حوریه بوده»



نابودم حالم بده فکر و خیال دارم واقعا نمی دونم خداوند برای فردام چه چیزی رو مناسب خواهد دید!؟

به قول همین مخاطب آخر وبلاگم خدا هرچیزی برامون بخواد همون خیرمون و بهترینه

دوست داشتم بدونم خدا برام چی رو صلاح خواهد دونست تا خودمو باهاش وفق بدم و از اتفاق افتادنش شوکه نشم.

خیییییییلی میترسم به زودی برام اتفاقی خواهد افتاد که نمیدونم چطور بشه برام بهتره؟

و واقعاً نمی دونم!

تقریبا تو اتفاق افتادنش هم دستم به جایی نمیره که حتی اگه بدونم فلان چیز شدنش بهتره یا نشدنش کاری هم از دستم برنمیاد که بخوام برای شدن یا نشدنش انجام بدم.

حتی توکل هم باید 100 درصد باشه چون جایی برای کاری کردن ندارم و تصمیم درستی برای گرفتن که بعد بخوام بقیه اش رو بذارم در اختیار خدا

باید کلاً خودم و زندگیم رو به خدا بسپرم تا خدا چی بخواد 

تا حالا انقدر درمونده و بیچاره و بی راه نشده بودم تشخیص صلاحم در این مورد برام خیلی سخته.



دوباره داره همه چیز عجیب غریب میشه ، دارم درگیر چیزایی میشم که نباید ، که نشاید ، که الان وقتش نیست و گاها فکر میکنم هیچ وقت وقتش میشه ؟” ، درگیر آریوس ، میریم آزمایشگاه دلم براش تنگ میشه ، باور کردنیه؟ ، نه برا من نه ! من ۳ سال پیش اخرین باری بود که عشق و عاشقی و چیزای مربوطه رو بوسیدم گذاشتم کنار ، نمیتونم بپذیرم ، حس میکنم به خاطر این که حرص مهسا رو دربیاره اومد سمتم ، نمیتونم بپذیرم که رو مهسا کراش نداره ، نمیتونم دیوونه نشم ، لعنتی ، لعنتی ، لعنتی


گاهی ما آدما نمیخوایم قبول کنیم که همه چیز تموم شده .

همه ش با خودمون میگیم نه

اینجوری نیست .

اون همچین آدمی نیست .

همه میگن بابا این یارو آدم خوبی نیست . هزارتا هم مدرک میارن برات .

ولی بازم دله دیگه .

عشق آدمو کور میکنه .

با اینکه هزارتا مدرک خیانت ازش می بینی بازم میگی واقعیت نداره .

سال ها میمونی به امید روزای بهتر .

ولی خبری نمیشه .

فکر میکنم رفتن آخرین چیزیه که آدما از عشق باید یاد بگیرن .

واقعا هیچی نیست . وقتی تهش هیچی نیست باید زودتر بری .

بری و یه شروع جدید داشته باشی . با آدمای جدید . با شرایط جدید . با رویاهای جدید .

هیچ پایان تلخی وجود نداره .

همه ی زندگی مون . لحظه به لحظه ش یه شروع دوباره ست .

حتی مرگ هم یه پایان تلخ نیست . یه شروعه .

امروز زندگی جدید من شروع میشه .

پر از انرژی مثبت . پر از لبخند .

من وقتی برای غمگین شدن ندارم . فرصت غصه خوردن برای از دست رفته ها رو ندارم .

من اینجام . زنده م .

یه خانواده دارم و دوستانی که دوستم دارن .

و زندگی ادامه داره . همین .

و من رها شدم . رها از همه چیز .

 

+ خدایا شکرت .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها